: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: پیوندهای روزانه :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: لوگوی دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: جستجو در وبلاگ :
خدایا دلم گرفته است از همه آنانی که از ترس تاول های دستم از من فرار می کنند و می ترسند روزی بترکد و بوی خردل همه جا را فرا گیرد ؛ از همه آنانی که از پوست سوخته صورتم می هراسند
و از سر تأسف می پرسند « ببخشید ، پوستتان مادرزادی این جوری شده » و باز مرا راهی والفجر 8 میکنند ؛ آن هنگام که فاو آخرین نفس هایش را می کشید و شیمیایی می شد.
وقتی که از عباس می پرسم دست هایت را کجا به امانت سپردهای می گوید : « به عملداری مولا دادم » و بعد می خندد ، ولی نمی دانم چرا او را که می بینند از او می پرسند : « برادر شما تصادف کردهاید » یا اینکه می دانند دست هایش بال های پروازش است و می دانند دست هایش بهای آزادی آنها بوده است.
دلم می گیرد از تمام آنهایی که محمد را می بینند بر ویلچر نشسته ، نچ نچی می کنند و با گفتن « طفلکی » عمق تأسف خویش را ابراز می کنند و وقتی همسرش را می بینند که او را بر ویلچر هل می دهد می گویند « خدا صبرتان بدهد » ، ولی نمی دانند محمد یک عمر شرمنده همسرش است. او تمام هستی اش را به اسلام سپرد .
دلم می خواهد همه بدانند من قلبم را در میان رمل های فکه به یادگار گذاشتم و روحم را بر روی سیم خاردارهای میدانهای مین شلمچه معبر عبور رزمندگان کردم ، دست هایم را در کنار فرات به ودیعه سپردم تا روزی بال پروازم شوند و چشم هایم را ، آن گاه که به شهیدی که با نگاه آخرینش خنده می کرد و ماندگان را تا ابد شرمنده می کرد می نگریستم ، فراموش کردم .
از روزی که از کنار شهیدان جدا شدیم و اسیر این زمین خاکی شدیم، هر سال دعای « اللهم فک کل اسیر» را میخوانیم تا شاید بند های اسارت ما نیز گسسته شود.
پاهایم را در جاده کربلا هنگامی که می رفتم تا خونم را هدیه کنم و راهش باز شود از دست دادم . تمام وجودم را در مرصاد از زیر تانک ها بیرون کشیدم ، هنوز رد شنی اش بر صورتم باقی است. از والفجر8 جگرم می سوزد.
نوشته شده توسط :