سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فروردین 1389 - طاووس بهشت

بهارم کجایی؟

یکشنبه 88 اسفند 23 ساعت 9:46 صبح

بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است وبال وپر دارد
بخوان دعای فرج را وعافیت بطلب
که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد
بخوان دعای فرج را ونا امید مباش
بهشت پاک اجابت هزار در دارد
بخوان دعای فرج را که صبج نزدیک است
خدای را شب یلدای غم سحردارد
بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال

مسافر دل ما نیت سفر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
زپشت پرده غیبت به ما نظر دارد
بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن روی ماه بر دارد

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


دلتنگی با شهدا

پنج شنبه 88 اسفند 20 ساعت 11:35 عصر

همه دلتنگى ام نیزارهای چزابه است...
همه سکوتم فضاى پژمرده دو کوهه است...همه ناله ام فریاد امواج اروند است...
همه بغضم خاک سرخ شلمچه است...
همه بى قرارى ام، غروب معمایى تپه هاى قلاویزان است...
همه نگاهم آسمان بارانى فکه است...
همه گلویم، دم لیلایى نى هاى جزیره مجنون است...
همه گلویم سکوت در فریاد طلاییه است...
همه هستی ام،در قله های سر به فلک بازی دراز جا مانده است... 

 

 باور کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شده‌ام و از زیباییهای شما فاصله گرفته‌ام. من، اسیر مردابهای تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از شما جدایم کرده است


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


بانک زمان

پنج شنبه 88 اسفند 20 ساعت 10:34 عصر

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 400/86 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید چون آخر وقت، حساب خود به خود خالی می شود!! در این وقت شما چه می خواهید؟!

البته که سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید! هرکدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان، هر روز صبح در بانک زمان شما 400/86 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد. هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند.

ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند.

ارزش یک هفته را سردبیری یک هفته نامه می داند.

ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده می داند.

ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان بدر برده می داند.

هر لحظه گنجی بزرگ است، گنج تان را مفت از دست ندهید! و به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند.

دیروز به تاریخ پیوست. فردا معماست و امروز هدیه است.


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


پرواز...تو میتوانی.آری پرواز

پنج شنبه 88 اسفند 20 ساعت 5:4 عصر

پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:"اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی."

پرنده گفت: "من فرق درخت ها و آدم ها رو خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم."انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت : "راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ " انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.

پرنده گفت: "نمی دانی ، توی آسمان چه قدر جای تو خالی ست." انسان دیگر نخندید. انگار در انتهای خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور. یک اوج دوست  داشتنی .

پرنده گفت : "غیراز تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم  که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود."

پرنده این را گفت و پر زد. انسان ردّ پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :یادت می آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدیراستی، عزیزم، بال هایت را کجا جا گذاشتی؟ "

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست.
برگرفته از وبلاگ منتظران یاس


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2